شب را دوست دارم! چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند . چون انتها را نمی بینم .تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم از شب می ترسم : تو را در شب از دست دادم. از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید؟
بگذار سکوت قانون زندگی من باشد... وقتی واژه ها درد را نمی فهمند...
خدایا سرده این پایین، از اون بالا تماشا کن
اگه میشه فقط گاهی بیا دست منو "ها" کن!
خدایا سرده این پایین ، ببین دستامو می لرزه
دیگه حتی همه دنیا به این دوری نمی ارزه!
بگو گاهی که دلتنگم، از اون بالا، تو می بینی
بگو گاهی که غمگینم تو هم دلتنگ و غمگینی
کسی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته زمین دار مکافاته
خدایا! وقت برگشتن، یه کم با من مدارا کن
شنیدم گرم آغوشت، اگه میشه منو جا کن.
منو جا کن ........................
تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند.. چشم ها را بستند.. و چه با دل کردند.. زخم ها بر دل عاشق کردند.. خون به چشمان شقایق کردند... تو کجایی سهراب؟؟ که همین نزدیکی..عشق را دار زدند... همه جا سایه دیوار زدند... تو کجایی که ببینی دل خوش مثقالیست.. دل خوش سیری چند؟ صبر کن ای سهراب... گفته بودی قایقی خواهم ساخت... قایقت جا دارد؟؟؟ منم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...
من ماندم و 16 جلد کتاب لغت نامه که هیچ کدام از واژه هایش مترادف کلمه "دلتنگی" نمی شود... کاش دهخدا می دانست... دلتنگی معنا ندارد... درد دارد...
صبر کن!!!
برگرد...
چمدان هایمان اشتباه شد...
دلم را به جای خاطراتت برده ای...
میخوام برگردم به روزای کودکی،آن زمان که پدر تنها قهرمان بود...... عشق تنها در آغوش مادر خلاصه می شد...... بالاترین نقطه زمین شانه های پدر بود....... تنهادردم زانوهای زخمی ام بود...... تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود......... معنی خداحافظ فقط تا فردا بود....... کاش بتوانم برگردم.....
گاهی دست خودم را می گیرم...می برم هواخوری... یاد تو هم که همه جا با من است... تنهایی هم که پا به پایم می دود... می بینی؟! وقتی که نیستی هم...جمعمان جمع است...
خودت را در آغوش بگیر و بخواب! هیچ کس آشفتگی ات را شانه نخواهد زد... این جمع پر از تنهاییست...
گاهی حتی جرات نمیکنم پشت سرم را نگاه کنم که ببینم جات خالیه یا نه...!
همیشه یادت باشه ، اگه گدا دیدی
هیچوقت تو دلت نگو راست میگه یا دروغ…بدم یا ندم…آدم خوبیه یا بدیه
چشماتو ببند و کمکش کن تا وقتی رفتی گدایی پیش خدا
خدام تو دلش این سوالا رو از خودش نپرسه
چشماشو ببنده و بهت بده…
دختر :شنیدم داری ازدواج می کنی .. مبارکه.. خوشحال شدم شنیدم..
پسر :مرسی..انشااله قسمت شما..
دختر:می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟
پسر:چی می خوای؟
دختر:اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو بذاری روش؟
پسر:چرا؟می خوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم؟؟
دختر:نه..آخه دخترا عاشق باباهاشون می شن..می خوام بفهمی چقدر عاشقت بودم ?
جمله ای که وقتی به زبون میارمش صورتم خیس اشک میشه اینه: به خدایی که میپرستی دلم تنگته........... برگرد.......
درد یعنی ...
مرور مسیج های که یه روزی باورشان داشتی...
.
و امروز به دروغ بودنشان...
.
ایمان اوردی...!!
یه وقتایی که دلت گرفته....
بغض داری...
آروم نیستی....
دلت براش تنگ شده.....
حوصله هیچکسو نداری....
به یاد لحظه ای بیفت که اون همه ی بی قراری های تو رودید.......
اما...
چشماشو بست و رفت...
آشناهای غریب همیشه زیادند آشناهایی که میایند و میروند آشناهایی که برای ما آشنایند ولی ما برای آنها... نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود که همه روزی آشنای غریب میشوند یکی هست ولی نیست یکی نیست ولی هست یکی میگوید هستم ولی نیست یکی میگوید نیستم ولی هست و در پایان همه بودنها و نبودنها تازه متوجه میشوی که: یکی بود هیشکی نبود این است دردی که درمانش را نمیدانند و ما هم نمیدانیم که آن یکی که هست کیست و آن هیچکس کجاست کاش میشد یافت کاش میشد شکستنی نبود کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن خرد نشد.....
عشق بیداد من باختن یعنی لحظه عشق جان سرزمین یعنی یعنی زندگی پاک عشق لیلی و قمار من مجنون در عشق یعنی ... شدن ساختن عشق دل یعنی کلبه وامق و یعنی عذرا عشق شدن من عشق فردای یعنی کودک مسجد یعنی الاقصی عشق من عشق آمیختن افروختن یعنی به هم عشق سوختن چشمهای یکجا یعنی کردن پر ز و غم دردهای گریه خون/ درد بیشمار عشق من یعنی الاسرار کلبه مخزن اسرار یعنی عشق یعنی...
دلم تنگ است برای کسی که نمی داند... نمی داند که بی او به دشت جنون می رود دلم... می دانم که اگر نزدیکش شوم، دور خواهد شد.... پس بگذار که نداند بی او تنهایم... دور میمانم که نزدیک بماند...
پادشاه در یک شب زمستان در کاخ به یکی از نگهبانان خود گفت: سردت نیست؟...نگهبان گفت :عادت دارم شاه به او گفت..من میگویم برایت لباس گرم بیاورند ..شاه فراموش کرد..صبح جنازه نگهبان راپیدا کردند که روی دیوار قصر نوشته بود..... به سرما عادت داشتم..وعده لباس گرمت مرا از پا درآورد....
گوشیم زنگ میخوره
آهنگِ زنگ میگه "تویی"!!!
میدُوَم سمت گوشی
دیدنِ اسمت بعدِ این همه مدت روی صفحه گوشی مثلِ معجزه میمونه....
تا میام گوشی و بردارم و بگم :جانم عزیزِ دلم
همه لحظه های نبودنت مثلِ فیلم از جلو چشمم رد میشه
از همون روز اول که میومدم تو اتاقم در و میبستم/بالشم و میگرفتم جلو دهنمو اینقدر ضجه میزدم تا از حال برم ...
تا همه شبهایی که مثلِ دیوونه ها تا صبح تو اتاقم راه میرفتم و با خودم درد و دل میکردم ...
همه اون الکی عصبانی شدنام. ....بی حوصلگیام.....دلتنگ شدنام
همه نا امید شدنام و کفر گفتنام
همه با گریه التماس کردنام به خدا که فراموشت کنم و دلم یکم آروم بگیره...
همه تب و لرز کردنام....
همه قرصهای رنگارنگ آرامبخش....
همه و همه...
میبینی؟
من بی اندازه دوستت داشتم و تقاصِ این دوست داشتن هم "به اندازه" پس دادم...
دیگه بسه...
حتی فکرِ برگشتنِ اون روز های سیاه ......من و از پا درمیاره!
چه برسه به اینکه دوباره تکرار بشه...
پس
گوشی روخاموش میکنم
تو دلم میگم:خداحافظ.....برای همیشه
عزیزِ همیشگیِ دلم!
اشکام و پاک میکنم و با لبخندی تلخ
از اتاقم میرم بیرون.
خدایا میشه سرمو بذارم رو پاهات، چشمامو ببندم، تو دست بکشی رو موهام، من آروم بخوابم... فقط خداجون تا خوابم نبرده یه چیزی بگم، خیلی خسته ام...بیدارم نکن!!!
چــرا آدمـــا نمیـــدونن بعضــــــــی وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برم "
یعنـــــــی بــرم گــــردون
... سفــــت بغلـــــم کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت" و
بگــــــو :
"خدافــــظ و زهــــر مـــار
بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ
مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه!!!!"
چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!!
چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری؟
ولـ ــے َبرای روزهــا ی باهمـــ بودنمـان تَنـگـــ شده
براے تــو که نه ،
ولے برای "مواظِـ ـب خودت باش" شنیدن تَنـگــ شده
براے تـــو که نه ،
ولے برای نگاهـ ـے که تا پیچ سَرکوچه تعقیبم میکرد تَنـگــ شده
براے تـــو که نه ،
ولے برای دلے که نگرانم میشد تَنـگــ شده
راستش ! براے اینها که نه . . . .
برای خودت .....دلَم خیــلے تَنـگــ شده
وقتی رفت گفت:توراهم باخودم میبرم باخوشحالی گفتم: کجا؟
بارآخرمن ورق رابادلم برمیزنم!!
باردیگرحکم کن..
امانه بی دل،
بادلت حکم کن!
حکم دل:
هرکه دل داردبیاندازدوسط،
تاکه مادلهایمان راروکنیم!
دل که روی دل بیافتاد،
عشق حاکم میشود!!
پس به حکم عشق بازی میکنیم.
این دل!
روکن حالادلت را..!
دل نداری؟؟!!!!
بربزن اندیشه ات را...
حکم لازم.!!
دل سپردن
دل گرفتن
هردولازم!!!
اگه یکی دستت روگرفت
ودلت لرزید
زیادعجله نکن
روزی بادلت کاری میکنه
که دستات بلرزه..!!!!
یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو سه ماه بیشتر زنده نیست
یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند
یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست
و
یاد گرفتم هر چه عا شق تری ،
تنهاتری...